کودکانه
کودکانه
دختر های چادری
نوشته شده در تاريخ جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, توسط دختر چادری |

داستان من و حجاب من!

تا حالا فکر می کردم من و حجاب من فقط دستمایه ائمه جمعه و حاکمان است که هر وقت بحثش شروع شد  فریاد واسلاما می دهند و من و حجاب مرا عامل رسیدن به خدا می دانند .

یا نه از آن ورتر می روند و من و حجاب مرا عامل عقب ماندگی می دانند و برای طی کردن هر چه تندتر شاهراه مدرنیته، روسری از سرم می کشند و" کلاه بر سرم" می گذارند.

حالا می بینم هم جنسانم دست به قلم برده اند. مقالات نوشته اند. سخنرانی ها کرده اند. به سمینارها رفته اند و باز از من و حجاب من گفته اند.

شادمانی کرده اند که باد به لابلای گیسوانشان رفته و در شادی مستانه این همه سرور، روسری به آب سپرده اند و حالا دیگر خیلی روشن شده اند.

من هم تکه روسری گل گلی ام را از کودکی می شناسم. وقتی برای اولین بار عمه خانم که تنها حاج خانم فامیل بود باعتاب مادرم را به کناری کشاند و نهیبش زد که دخترک با گیسوی بافته اش با دو روبان توپ توپی با پسر عمه ها بازی می کند و می خندد!!

این همه گناه را نمی دانست یک کودک نه ساله به کجا ببرد! مقاومت کردم در برابر این زورگویی عمه خانم و گفتند تا عمه خانم چند روزی مهمان است روسری بر سر بکش و بعد که عمه خانم رفت بردار. و من که از همان کودکی تظاهر نمی دانستم گفتم هر کس ناراحت است به خانه ما نیاید! چه "خانه پدری" باشد، چه " مام وطن"!


اما چیزی نگذشت که روسری سبزی را که گلهای طلایی داشت از صندوقچه برداشتم و به سر کردم. دلم خواست که زود بزرگ شوم و گمانم بود. این روسری می گوید که من دیگر " بالغم"."صغیر" نیستم. "کبیرم".

در مقابل چشمان متحیر پسر عمه ها هم بر خود می بالیدم که شما باید صبر کنید که 15 ساله شوید و لی ببینید دختر دایی چه زود بزرگ شد و بر قامتش " رخت تکلیف " پوشاند.

بر خود می بالیدم که پیرو مکتبی هستم که از نگاهش، همه چیز من "زن" "زینت" است و زیباست و بعدها آن همه زیبایی را در آئینه حجاب و چادر مشکی ام یافتمش.


نه آن زمان که دخترکان مدرسه به تنها چادری به سر مدرسه شان خیره می شدند برایم اهمیت داشت و نه امروز که در میان همه همکارانم فقط یک چادری به سر حضور دارد.

پرسش کودکانه آنان که می پرسیدند موهایت را چرا پنهان می کنی با نگاههای پرسشگرانه و لطفهای محترمانه که بدون چادر چقدر متفاوت هستید، هر دو برایم یک معنا داشته و دارد.

 اگرچه آن روز ده ساله بودم و امروز در دهه سوم زندگی سپری می کنم.


برخلاف آنچه می نویسند دوستانم از جنس زن، چادر هیچ گاه مانعی نشد از فعالیتم. تحصیلم. تفریحم. رشدم.بالا رفتنم. به زیر کشیدنم.

بالا می رفتم وقتی همه بالا می رفتند. ارزشمند می شدم وقتی همه ارزش داشتند. بر دستانم بوسه می زدند وقتی انسانیت کرامت داشت.

نه وقتی به نقل از مولایم ناقص العقلم می خواندنم به دل می گرفتم و نه وقتی تا اوج بالا می بردنم وبرایم روز تعیین می کردند و سمینار تشکیل می دادندو بر مظلومیتم می گریستند.

به زیر می کشاندند، تحقیرمی کردند، به زنجیر می بستند، اخراج می کردند، تجاوز می کردند و هر چه می کردند این من نبودم که بخاطر زن بودنم " له " می شوم. این " جوهره وجود انسانیت" بود که در منیتها گم می شد.

اما حجاب برایم باری اضافه نبود،عامل تحقیرم نبود، عامل تبعیض نبود. چالش شده بود! در قبل از انقلاب که " امل" می خواندنمان و از همه چیز محروممان می کردند که حجاب بر سر دارد تا امروز که باز هم دوستانمان نگاه های عاقل اندر سفیه می کنند و سر تکان می دهد که هنوز هم دست از حجاب نمی کشد.

تفسیرها می کنند. توجیه ها می کنند که اینها همه رخت و لباس اقتدارگرایی است . چو خواهی آزاده شوی. حجاب از سر بکش. تا ببینی تلالو روشنگری چگونه بر تو می تابد و تو هم می شوی از جنس ما.

آن روز که مدیر مدرسه بخاطر چادرم توبیخم کرد و جایزه شاگرد اولی را به دخترکی دیگر داد، هنوز یادم نرفته که نمی دانستم بغض کودکانه ام را چگونه فروبرم. به خانه بازگشتم و فردایش باز با همان چادر حریری که داشتم و سوغات اصفهان بود با گل جقه هایش به مدرسه رفتم!

یادم نمی رود وقتی در دانشکده در برابر پرسش استادی که همیشه با نگاهش شلاق می زد بر سرم که حالا که اجباری است باشد ولی تو چرا اینقدر محکمش کرده ای...پاسخ می گفتم. زیر لب گفت حیف تو نباشد که چنین رختی بر تن کرده ای.

یا دگر بار که توفیق مجالست با اندیشمندی فراهم شد و سخنها از همه جا گفته شد به عرصه حقوق بشر و همسکشوالیته و ....رسید و او گفت ومن شنیدم. پس من بگفتم و او شنید.دیگر او نه در کنایه و نه در لفافه، به صراحت گفت: گمانم نبود در پس این چادر سیاه هم بتوان اندیشید!!

یادم نمی رود که دوستانم هم رفته رفته به این جمع منتقد پیوستند. آنها که هر روز برای پیوستن به جمع روشنفکران ،حجاب از سر می کشیدند و حجاب بر دل می نهادند تشویقم می کردند زودتر برکن تا به این اردوگاه بیایی.

و من بیشترمصمم می شدم که گره اش را محکمتر کنم و به اردوگاهشان وارد نشوم.

حرف آخر :

اگر عمری باقی ماند ادامه میدهم!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: